همه کس

چهار نفر بودن... اسمشون اين ها بود

همه کس ... يک کسی ... هرکسی ... هيچ کس

کار مهمی در پيش داشتن و همه مطمئن بودن که يک کسی اين کار رو به انجام می رسونه

هرکسی می تونست اين کار رو بکنه،‌ اما هيچ کس اين کار رو نکرد

يک کسی عصبانی شد، چرا که اين کار، کار همه کس بود، اما هيچ کس متوجه نبود که همه کس اين کار رو نخواهد کرد

سرانجام داستان اين طوری تمام شد که هرکسی يک کسی را سرزنش کرد که چرا هيچ کس کاری رو نکرد که همه کس می تونست انجام بده

ما جزء کدوم یکیشون هستیم؟؟!...؟

یك داستان واقعیییییی و خوف انگیز

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:

 

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری ،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی20   کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.

 من هم بی معطلی پریدم توش. 

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!

دلم ریخت.

داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود.

نمیتونستم حتی جیغ بکشم

ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.

تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومدرفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم  

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،یکیشون داد زد:

  ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم  ماشینو هل میدادیم سوار شده بود

يا ابوالفضل و مصارف آن...

يا ابوالفضل چيست و در كدام شهر ها كاربرد عملي دارد?

.

.
.
واژه اي است که:

اصفهانيها هنگام ورود مهمان ها...

اردبيلي ها براي بلند کردن اجسام سنگين...

شیرازیها موقع سر کار رفتن...

كاشاني ها در هنگام چاله هاي هوايي در هواپيما...

و لرها از آن در پيچها به جاي ترمز استفاده مي کنند...

عکس

مینا جوون

درنا خوشگله

ویدو وریحان

برای دیدن بقیه ی عکس ها به ادامه مطلب توجه کنید.

ادامه نوشته