ماجراهای مریم
دیگه کفری شدیم از دست این مریم kh پدر مارو در اورده با این شغل شریفش یعنی شعور=>0 رفاقت=>0 ادمیت=>۰ انسانیت هییچ
اصلا من نمیدونم چه جور تو گروه ما اومده.
زنگ اخر بود ویدا هم رفته بود خونشون الناز هم همچنان خواب بود این خانوم(مریم)هم با اون شغل شریفش گفت بچه ها من هیچی نخوندم اول از همه هم خانوم ریحانه رو صدا زد بعد مریم هم اومد گفت که منم میام(که مثلا تنها نباشی)بعد منم مثلا اومدم که با سوالا اشنا شم مریم گفت نوا توام بیا (دوباره تاکید کرد که هیچی نخوندم)یعنی ادم شعورش چقدر باید صفر باشه؟خانوم سوال میکرد و من و ریحان لال بودیم مریم هم عین کلاغ(از بلبل گذشته)جواب میداد بعد هر سوالی که از ما می پرسید زووووود می گفت بگم؟بگم؟منم می گفتم لال!!!(بازم تاکیید داره که هیچی نخونده!!)حالا نظر شما چیه؟با این چه کنیم؟
نا گفته نماند که مریم بعد از پرسش با ضرب و شتم نوا رو به رو شد هر چند فایده نداره شغلشو ول نمیکنه!!!
سلام.امیدوارم خوشتون اومده باشه و مرسی که سر زدید.نظر یادتون نره!!!